به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، ششم شهریورماه ۱۳۶۱ روز شهادت سرداری است که سایه خلوص و صفای معنوی و نورانیتاش، چون آفتاب بر قله های پربرف کردستان، میتابید و تا بود، مردم مظلوم کردستان، او را برادر و همراه و پشت و پناه خود دیدند. از معلمی تا مبارزه با طاغوت، از فوتبالیستی حرفهای زیر نظر «پرویز دهداری» تا انقلاب و سپاه و ماموریت از شرق تا غرب کشور و از سیستان و بلوچستان تا خوزستان و تا کردستان، حیات او تجلی سیمای حقیقی «سپاه» و پاسداران مکتب روح الله بود. سردار شهید «ناصر کاظمی» فرمانده سپاه کردستان، یکی از آن تک ستارههاست که راه را در شب ظلمت، نشان میدهد.
دوست ندارم لباس نو بپوشم!
۱۲ خرداد ۱۳۳۵ در تهران زاده شد. از همان ابتدای زندگی با قشر محروم جامعه ابراز همدردی میکرد و سعی داشت با کودکان فقیر و محروم در پوشیدن لباس و کفش یکسان باشد. با وجود سن کمش میگفت: «من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتی که میبینم بچههای دیگر از آن محرومند.»
پس از اتمام مقطع تحصیلی ابتدایی و شروع دوره دبیرستان شور و شوق دانشاندوزی و مطالعات مذهبی در او اوج گرفت.
با حقوق معلمیاش برای بچهها کتاب میخرید
با اتمام دوره متوسطه، به دلیل حاکمیت رژیم پهلوی، تمایلی به سربازی رفتن نداشت. بنابراین برای ورود به دانشگاه نامنویسی کرد و در رشتههای پیراپزشکی و تربیتبدنی پذیرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، تنها به درس خواندن اکتفا نکرد و شغل معلمی را در کنار تحصیل برگزید تا از این راه دینش را نسبت به جامعه ادا کند.
او به جهت علاقهای که به قشر محروم داشت، فعالیت فرهنگی خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران کرد و با درآمد مختصری که از این راه به دست میآورد، کتب و جزوههای دینی برای شاگردانش تهیه میکرد و با این شیوه دانشآموزانش را به مباحث دینی، اجتماعی، سیاسی تشویق میکرد.
فوتبالیست آیندهدار تیم «ایرانا» در «زندان قصر»!
در سال ۱۳۵۶ به دلیل فعالیتهای سیاسی در دانشگاه و به آتش کشیدن پرچم آمریکا در زمان ورود ورزشکاران آمریکایی از طرف ساواک شناسایی و بعد از دستگیری به ژاندارمری تحویل داده شد و از آنجا به دادگستری منتقل و در نهایت در «زندان قصر تهران» زندانی شد.
روایت خانواده شهید را بشنویم: «ناصر علاقه زیادی به فوتبال داشت و جزو فوتبالیستهای خوب تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت. پس از اینکه ناصر در رشته تربیتبدنی وارد دانشگاه شد در سال ۵۶ ورزشکاران آمریکایی به ایران آمده بودند تا در مسابقات کشتی شرکت کنند. او بهاتفاق تعداد دیگری از دانشجویان تصمیم گرفت در سالن مسابقات به دلیل اعتراض به حمایتهای امریکا از رژیم شاه، پرچم آن کشور را به آتش بکشند و پس از چندی فراری بودن، نهایتا توسط رژیم دستگیر و در زندان قصر زندانی شد.»
چندی بعد و با اوجگیری روند انقلاب، به همراه جمعی از زندانیان سیاسی آزاد شد و بهصورت فعالتری به صحنه مبارزه پا نهاد.
یار و همراه مردم محروم «زابل»
پس از گذراندن دوره مختصر نظامی، راهی دیار محروم سیستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل فعالیت کرد و با توجه به محرومیت منطقه، در این مدت، تمام توانش را صرف خدمت به مردم مستضعف و محروم آن منطقه کرد.
پدر شهید کاظمی نقل میکند: «وقتی ناصر از سیستان و بلوچستان برمیگشت درباره وضع مردم آن منطقه با من درد دل میکرد. حتی یک بار در حالی که گریه میکرد، گفت: چرا رژیم طاغوت این مردم را در این وضع نگه داشته؟»
از مهار فتنه «خلق عرب» در خوزستان، تا پیوستن به «محمد بروجردی» در کردستان
با شروع فتنه و آشوبگری «خلق عرب» بهاتفاق دیگر همرزمانش برای رویارویی با توطئه تجزیه خوزستان راهی خرمشهر شد و تا پایان این غائله در آنجا ماند. ناصر کاظمی پس از خنثی شدن غائله خوزستان، به لحاظ موقعیت حساس کردستان و ایجاد آشوب و ناامنی توسط گروهکهای مزدور ضد انقلابی (کومله و دموکرات) بنا به پیشنهاد سردار شهید محمد بروجردی (فرمانده وقت سپاه کردستان) به پاوه رفت و فعالیت خود را در این شهر با سمت فرماندار و در کنار آن اداره امور روابط عمومی سپاه آغاز کرد. معتقد بود مناطق کردنشین باید بهوسیله خود مردم بومی آزاد و پاکسازی شود بنابراین به تشکیل و سازماندهی نیروهای بومی پرداخت. تشکیل «پیشمرگان مسلمان کرد» از یادگارهای اوست.
در بهار ۱۳۵۹ با یک حمله بسیار متهورانه با همکاری مردم بومی، «باینگان» را پاکسازی کرد و بهمنظور پاکسازی منطقه «نوسود» در خرداد ۱۳۵۹ طی اطلاعیهای از مردم منطقه درخواست کرد که خود را به پاوه برسانند.
فرماندهی سپاه کردستان؛ آفتابی بر سر قلههای پربرف سرزمین صبور
در بازگشت از منطقه عملیاتی، مجروح شد و پس از دو ماه بستری و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاکسازی مناطق «نودشه»، «نیسانه»، «نروی»، «نوسود»، «کله چنار» و «شمشی» کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بیوقفه در پاوه به سنندج اعزام و مسئولیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان را عهدهدار شد. در این سمت نیز فعالیتهای درخشانی را انجام داد که پاکسازی مناطق حساس و استراتژیک جاده بانه – سردشت، کامیاران، مریوان، تکاب، صائیندژ، آزادسازی بوکان، سد بوکان و عملیاتهای دیگر از آن جملهاند.
میتوان گفت جای جای کردستان، خاطرات دلاوریها و مجاهدات این شهید را گواهی میدهد.
عشق گفتا کاندرین ره، غوطه در خون بایدت زد...
سرانجام پس از آخرین مأموریت خود به شمال کردستان، در تاریخ ششم شهریورماه سال ۱۳۶۱ در حین پاکسازی محور پیرانشهر – سردشت در یکی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینهاش نائل شد، شهد شیرین شهادت را نوشید و بهسوی معشوق پرکشید.
مادر! مرا دوست داری؟!
همیشه به من روحیه میداد. روزی تلفن زد و گفت: سلام مادر انشاءالله که زینبوار باشی. یک وقت برای من ناراحت نشوی! بعد پرسید: مادر، مرا دوست داری؟ گفتم بله پسرم. گفت: تو حاضری چیزی را که دوست داری، در راه خدا بدهی؟
در جواب گفتم: تو پیش من امانت هستی و هر وقتی خدا بخواهد، این امانت را میگیرد. من تو را به خدا سپردم.
گریه همه برای سادگی یک فرمانده در زمان بازدید «شهید رجایی»
یک روز شهید رجائی آمد به پاوه. آن روز مصادف با یک عملیات مهم بود. به ناصر کاظمی خبر دادند که آقای رجائی به پاوه آمده است.
در این اثنا، ناصر کاظمی با شلوار کردی و یی بلوز ورزشی و یک کلاه کاموا وارد شد. در نگاه اول حالتی داشت که بچهها نگاه که به او کردند، همه به گریه افتادند. گریه برای سادگی و خلوص یک فرمانده سپاه....
نظر شما